معراج آسمانی

ساخت وبلاگ

فرزند عمر و مدح على (ع )

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ


عبيدالله بن عمر يك سردار ايرانى را كشته ، و عثمان بن عفان از اجراى حد الهى در مورد او سر باز زده بود، از اين جهت وى در زمان خلافت اميرالمؤمنين (عليه السلام ) از عدالت وى ترسيد و به معاويه ! پيوست !
معاويه از آمدن فرزند خليفه ثانى خيلى خوشحال گشت ، و از او خواست در بالاى منبر مردم را بر ضد على شورانيده و چنين قلمداد كند كه او عثمان را كشته است ، و هر چه مى تواند از فحش و ناسزاگويى و... در مورد على كوتاه نيايد.
عبيدالله پس از سخنرانى مفصل كوچكترين سخنى در مورد اميرالمؤمنين (عليه السلام ) نگفت ، چون معاويه از وى پرسيد كه چرا به على (عليه السلام ) بد نگفتى ؟ جواب داد: معاويه ! چگونه على را متهم به قتل عثمان كنم كه او كوچكترين دخالتى در اين امر نداشت ؟ و چگونه بر وى بد بگويم كه او بدى نداشته ، و دچار دروغ گردم ؟ آنگاه اشعارى در مدح على (عليه السلام ) و بى تقصيرى او، و خيانت و حقه بازى معاويه سرود.(1)
و نظير اين جريان در مورد برادر اميرالمؤمنين ((عقيل )) پيش آمد: او چون از على (عليه السلام ) درخواست بذل و بخشش از بيت المال مسلمين نمود، حضرت با مفتول داغ او را جواب گفت و با اين عمل خود نشان داد كه خيانت به بيت المال نتيجه اش ندامت ابدى ، و گرفتارى به آتش سوزان است .
عقيل چون از عطاهاى بى جاى على ماءيوس شد وارد شام گرديد، و معاويه از او به گرمى استقبال نمود، و در يك قلم صد هزار درهم به وى بخشيد! و از او خواست درباره اصحاب على و معاويه تعريف كند، او در سخنرانى خود گفت :
اى معاويه ! هنگامى كه به حضور على (عليه السلام ) رسيدم ، ديدم محضر او همانند محضر رسول خدا است ، مردم به نماز و روزه و عبادت و خودسازى مشغولند، و او در جايگاه پيامبر قرار گرفته است ...
اما اينك مى بينم كه منافقين دور تو را گرفته اند، همان افرادى كه با پيامبر جنگيدند، و بارها خواستند آن حضرت را ترور كنند(2)


1-
شرح نهج البلاغه ج 3 ص 61 و62 و 100 و 101.
2-شرح نهج البلاغه فيض خ 215 ص 713، بحار ج 41 ص 113 و 114، و ابن ابى الحديد ج 2 ص ‍ 124 و ج 11 ص

معراج آسمانی...
ما را در سایت معراج آسمانی دنبال می کنید

برچسب : داستانهای پند آموز,داستان های قرآن,احادیث مذهبی,سخنان کوتاه,سخنان ائمه,داستانهای قرآنی, نویسنده : شقایق جهان میهن meraj-asemani بازدید : 106 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1393 ساعت: 21:28

 

پايه تخت و انگشتر بهشتى

 

روزى حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها از پدر خود، رسول خدا صلّلى اللّه عليه و آله تقاضاى يك انگشتر نمود؟
پيامبر اسلام به دخترش فرمود: آيا مى خواهى تو را به چيزى كه از انگشتر بهتر است ، راهنمائى كنم ؟
هر موقع كه نماز شب را خواندى ، خواسته خود را از خداوند در خواست نما كه برآورده خواهد شد.
پس چون حضرت زهراء سلام اللّه عليها حاجت خود را از خداوند متعال طلب كرد، ندائى شنيد:
اى فاطمه ! آنچه مى خواستى برآورده شد و هم اكنون زير سجّاده جانماز مى باشد.
حضرت زهراء سلام اللّه عليها، سجّاده را بلند نمود و انگشترى از ياقوت زير آن بود؛ برداشت و بسيار خوشحال گشت و خوابيد. در خواب ديد كه وارد بهشت شده است و سه ساختمان قصر زيبا، حضرت را جلب توجّه كرد؛ لذا سؤ ال نمود كه اين قصرها براى كيست ؟
پاسخ شنيد: براى فاطمه ، دختر محمّد صلّلى اللّه عليه و آله مى باشد، حضرت داخل يكى از آن قصرها شد كه بسيار مجهّز و زيبا بود، در اين ، بين چشمش به تختى افتاد كه سه پايه داشت ، سؤ ال نمود: چرا اين تخت سه پايه دارد؟
گفته شد: چون صاحبش از خداوند انگشترى خواست ؛ پس يكى از پايه هاى اين تخت براى او انگشترى ساخته شد.
چون صبح شد، حضور پدرش رسول خدا آمد و جريان خوابش را بيان نمود، حضرت رسول صلّلى اللّه عليه و آله فرمود: فاطمه جان ! دنيا براى شما و پيروان شما آفريده نشده است ؛ بلكه آخرت براى شماها خواهد بود و بهشت وعده گاه ما و شما مى باشد.
و سپس افزود: اين دنيا ارزشى ندارد، بى وفا و از بين رفتنى است و غرورآور و فريبنده خواهد بود.
هنگامى كه حضرت زهراء سلام اللّه عليها به منزل خويش آمد، آن انگشتر را زير جانمازش نهاد و از آن منصرف گرديد.
و چون شب فرا رسيد خوابيد، در خواب ديد كه وارد بهشت شده است و همين كه عبورش در آن قصر به همان تخت افتاد، ديد كه بر چهار پايه استوار گشته است ، وقتى علّت را جويا شد.
گفتند: صاحبش انگشتر را برگردانيد و تخت به همان حالت اوّليّه خود چهار پايه بازگشتبحارالا نوار: ج 43، ص 47.

معراج آسمانی...
ما را در سایت معراج آسمانی دنبال می کنید

برچسب : داستانهای پند آموز,داستان های قرآن,احادیث مذهبی,سخنان کوتاه,سخنان ائمه,داستانهای قرآنی, نویسنده : شقایق جهان میهن meraj-asemani بازدید : 87 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1393 ساعت: 21:27

حكومتى دادگر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بانوى سالخورده و فربهى بنام ((دارميه )) از ارادتمندان على عليه السلام بود، در مكه زندگى مى كرد. معاويه در موسم حج وارد مكه شد، ماءمور فرستاد آن بانو را آوردند.
از او پرسيد: هيچ مى دانى چرا احضارت كردم ؟
دارميه در پاسخ گفت : نه ، خدا مى داند.
معاويه : چرا على را دوست مى دارى و مرا دشمن ؟

دارميه : على را دوست مى دارم چون دادگر بود، و مساوات را رعايت مى كرد، او مستمندان را دوست و دين داران را گرامى داشت و تو را دشمن مى دارم زيرا با او كه براى خلافت از تو بهتر بود جنگيدى ، تو خون مردم را به خواهش دل مى ريزى ، به ستم قضاوت كرده و با هوا و هوس ‍ حكومت مى كنى(1)


1- بحار : ج 33، ص 260

در تاريخ آمده است كه پس از سخنان كوبنده دارميه ، معاويه به انتقام اين اهانت گفت : به همين جهت شكمت برآمده است . دارميه گفت : مردم همه در بزرگى شكم به مادر تو هند مثل مى زنند!

معاويه پرسيد: على را چگونه ديدى ؟ گفت : او را ديدم به پادشاهى گول نخورد، دنيا هرگز او را نفريفت ، سخنان او به دلهاى تاريك چون آفتاب روشنى مى بخشيد و مانند زيت كه رنگ ظرف تيره را مى گيرد زنگ دلها را پاك مى كرد.
معاويه گفت : راست گفتى ! اكنون از من چه مى خواهى ؟
گفت : به صد شتر سرخ مو نيازمندم .
معاويه گفت : اگر بدهم در دل تو به اندازه على محبت خواهم داشت ؟
دارميه گفت : هرگز چنين نخواهد شد.
معاويه حاجت او را برآورد، سپس گفت :
به خدا سوگند! اگر على زنده بود چنين مالى به تو نمى داد.
دارميه گفت : راست گفتى بهيچ وجه نمى داد، على عليه السلام حتى يك درهم از مال مسلمانان را به خواهش دل و بيهوده به كسى نمى بخشيد

 

معراج آسمانی...
ما را در سایت معراج آسمانی دنبال می کنید

برچسب : داستانهای پند آموز,داستان های قرآن,احادیث مذهبی,سخنان کوتاه,سخنان ائمه,داستانهای قرآنی, نویسنده : شقایق جهان میهن meraj-asemani بازدید : 89 تاريخ : يکشنبه 7 ارديبهشت 1393 ساعت: 21:26